گرچه اریکسون شکلگیری هویت را مهمترین دغدغه دروان نوجوانی میدانست، اما باور داشت که رشد و تحول هویت فرایندی مستمر است و همچنان ادامه مییابد. در واقع بعضی از روانشناسان تحولی، شکلگیری هویت را مسئله اصلی و محوری دوران بزرگسالی میدانند (مکآدامز و دیسنت اوبین، ۱۹۹۲). ممکن است هویت نه فقط شامل یک خویشتن، بلکه شامل چند خویشتن باشد، از جمله خویشتنی که فرد امیدوار است بدان دست یابد و خویشتنی که فرد از تحقق آن بیم دارد، (مارکوس و نوریوس[۸]، ۱۹۸۶) نقاط عطفی همچون گذار میانسالی غالبا با تغییراتی در نگرش افراد نسبت به خودشان همراه است.
به گفته اریکسون هویت پیوند نزدیکی با نقشها و تعهدات اجتماعی (من یک مادر هستم، من یک معلم هستم، من یک شهروند هستم) دارد. چون میانسالی زمان بازنگری نقشها و روابط است، ممکن است مسائل حل نشده هویت در این زمان آشکار شوند. تغییر نقشها و روابط مردان و زنان در این دوران ممکن است هویت جنسی آن ها را نیز تحت تاثیر قرار دهد (سادوک و سادوک،۲۰۰۸).
برای بررسی مقوله هویت در دوران میانسالی لازم است تا ابتدا خصوصیات روانی این دوره مورد بررسی قرار گیرد. لذا در این مرحله موضوعاتی چند پیرامون این دوره نسبتا طولانی از زندگی بشری مورد بحث قرار میگیرد، سپس به مقوله هویت و بحران هویت در دوران میانسالی باز میگردیم.
موضع گیری نظری در خصوص بحران هویت میانسالی
تاریخچه هویت میانسالی
در پهنه نظامهای اصلی تحول روانی که به تحول در گستره زندگی از تولد تا مرگ پرداختهاند، میانسالی از رهگذر چند کوشش که در راه پوشش چرخه کامل تحول روانی صورت پذیرفتهاند مد نظر قرار گرفته است؛ برای مثال بوهلر[۹] (۱۹۶۷) میانسالی را دوره بازنگری و ارزیابی مجدد گذشته و بازنگری آینده میداند (نقل از سادوک و سادوک،۲۰۰۷). لوینسون (۱۹۸۷؛ نقل از سادوک و سادوک،۲۰۰۷)، انتقال میانسالی را دوره فراهمسازی ساخت جدیدی برای زندگی دانسته و تحول میانسالی را به عنوان یک تحول طبیعی برای وارد شدن به یک مرحله دیگر از زندگی در نظر میگیرد. همچنین این وضعیت «آغاز فردیت» – فرایند تحقق نفس یا خودشکوفایی- که تا هنگام مرگ ادامه مییابد نیز هست. این وضعیت در بازه سنی ۳۵ تا ۴۵ سال معمولتر است و در مردان در مقایسه با زنان، بیشتر روی میدهد (لوینسون، ۱۹۸۷؛ نقل از سادوک و سادوک، ۲۰۰۷).
اریکسون (۱۹۸۵؛ نقل از برک،۲۰۰۸) میانسالی را هفتمین مرحله زندگی تلقی کرده و آن را زایندگی در برابر خودفرورفتگی نامیده است. به اعتقاد اریکسون در این مرحله افراد میانسال عمدتاًً به نسل آینده و یا هر آنچه که ممکن است از خود باقی گذارند، میاندیشند و به تداوم زندگی علاقه مند میشوند. بحران این دوره وقتی است که دیگران اهمیت خود را از دست بدهند و فرد نسبت به آنان بی تفاوت شود و نسبت به خواستهها و رفاه فردی خود اشتیاق شدید پیدا کند. این بحران را بحران میانسالی مینامند و به واسطه آن شخص احساس پوچی، بی حاصلی و بی هدفی میکند؛ اگرچه ممکن است در ظاهر جلوه ی دیگری داشته باشد. به اعتقاد یونگ (نقل از فیست و فیست،۲۰۰۵) میانسالی دوره ای حساس برای تحولی شگرف به شمار میآید. در واقع میانسالی سن تبلور خویشتن است. در این سن افراد به تعهدات خود در قبال جامعه و خانواده پایبندی بیشتری پیدا کرده و جنبههای ضد و نقیص (چه مثبت و چه منفی) شخصیت خود را تعدیل میکنند. زنانی که در طول عمر خود نقش منفعلتری داشتهاند فعالتر میشوند و مردان احساسات ملایم و ظریفتر خود را با راحتی بیشتری بیان میکنند. تحولات این دوره از زندگی سرانجام به فرایندی موسوم به تفرد یا فردیت منجر میشود؛ تفرد مستلزم نوعی تعادل در درون شخص و یکپارچگی متوازن در کل وجود اوست.
روانشناسان در بررسی تحولات روانی- اجتماعی در دوران میانسالی شیوه های گوناگونی دارند. از بعد عینی آن ها مسیرها را مطالعه میکنند، مثلاً مسیر پیشرفت حرفهای یا خانوادگی افراد را مورد توجه قرار میدهند. اماتداوم و تغییر نقشها و روابط، بعدی ذهنی نیز دارد؛ بدین معنی که افراد در ساختن خودپنداره و ساختار زندگی خود نقشی فعال دارند. بنابرین توجه به این نکته که یک میانسال چه تعریفی از خود دارد و چقدر از زندگیش رضایت دارد نیز حائز اهمیت است (موئن و وتینگون، ۱۹۹۹).
در بررسی تغییر و تداوم در دوران میانسالی باید به کل زندگی فرد توجه داشت. شغل و حرفه فرد میانسال بر تجارب کودکی و علائق و تلاشهای نوجوانیاش مبتنی است. اما الگوهای اولیه لزوماًً تعیین کننده الگوهای بعدی نیستند. به همین منوال، نگرانیها و دل مشغولیهای اوائل میانسالی با نگرانیها و دل مشغولیهای اواخر میانسالی متفاوتند (بلاک[۱۰]،۲۰۰۱). افزون بر این زندگی در انزوا سپری نمیشود. مسیر زندگی افراد با مسیر زندگی اعضای خانواده، دوستان و آشنایان و حتی غریبهها تقاطع و تضاد دارد. نقشهای شغلی و فردی به یکدیگر وابستهاند، که نمونه آن را در تغییر شغل بعضی میانسالان پس از طلاق شاهد هستیم.
دوران میانسالی، تنوع گسترده ای از تحول را شامل میشود. تحول بزرگسال در میانسالی را بیشتر تفاوتهای فردی تعیین میکنند (بی و بوید[۱۱]، ۲۰۰۳). تفاوتها درحوزههای جسمی، بیولوژیکی، شناختی، اجتماعی و هیجانی احتمالا با تاثیرات تاریخچه شخصی، اجتماعی، فرهنگی به ویژه هر فرد ارتباط دارد. با این وجود، بیشتر افراد در میانسالی، در این حوزه ها که بر سطوح عزت نفس و پایداری آن موثرند، دچار زوال میشوند. شایستگی جسمانی کاهش مییابد، اهداف شغلی ممکن است دست نیافته باقی بمانند، روابط صمیمی ممکن است رضایتبخش نباشند و خانواده ممکن است دچار تغییرات اساسی شود. در عین حال میانسالی میتواند پرثمرترین دوره زندگی باشد، زمانی که در آن بسیاری از افراد به پیشرفتهای مهمی دست مییابند که منجر به رضایت فراوانی در زندگی میشود. بنابرین میانسالی میتواند دوره پیشرفت و یا دوره آشفتگی باشد (کالینز و اسمیر[۱۲]، ۲۰۰۵).
اگرچه در بزرگسالی تغییر جسمی یک فرایند تدریجی است، با این وجود نمیتوان آن را در میانسالی انکار کرد. تغییر در بینایی، شنوایی، نسبت عضله/ چربی و تراکم استخوان و چروکیدگی پوست و ظرفیت بازسازی و پاسخهای جنسی یا خود- پنداره فیزیکی، منجر به امید کمتر برای به دست آوردن مجدد این ویژگیها و ترس از انحطاط[۱۳] بیشتر میشوند (برک،۲۰۰۶).
گرچه بیشتر میانسالان از سلامت خوبی برخوردارند، اما بیماری، امراض مزمن و نیز نرخ مرگ و میر افزایش مییابد. با کاهش حمایت سیستم ایمنی بدن، فراوانی امراض مزمن در میانسالی بیشتر میشود. گرچه بیشتر ناراحتیهای خفیف با رژیم غذایی و دارو قابل درمان هستند، اما میتوانند اضطراب آور باشند، چون نشان دهنده فرایند پیرشدن هستند (لاچمن، ۲۰۰۴).